خوان خسرو فلک مثال و در او
افتابی است ده هلال بر او
آفتابی که آفتابش پخت
که نهد بر سپهر خوان مگر او
آفتابی چو غنچه سر بسته
که نماید چو غنچه لعل و زر او
غنچه دارد زر تر اندر لعل
لعل دارد میان زر تر او
افتابی که خاورش دهن است
دارد از باغ شاه باختر او
گزلک شاه سعد ذابح دان
که به مریخ ماند از گهر او
سر مریخ گوهرش زیبد
آورد ده هلال در نظر او
هر هلالی کز او کنند جدا
خوش بخندد ناظرانش بر او
سر مریخ کآفتاب شکافت
نگذارد ز ده هلال اثر او
ابرهٔ آفتاب اگر زرد است
چون شفق سرخ دارد آستر او
مجمر زر نگر که می دارد
از برون عطر و از درون شرر او
بهر خوان سکندر دوران
داشت از آب خضر آبخور او
چون به حضرت رسید خاقانی
بر سر خوان رسید ما حضر او
خاقانی از نشیمن آزادی آمده است
بندش کجا کند فلک و زرق و بند او
نندیشد از فلک نخرد سنبلش به جو
بر کهکشان و خوشه بود ریشخند او
زین مرغزار سبز نجوید حیات از آنک
قصاب حلق خلق بود گوسفند او
خضر است و خان و خانه به عزلت کند به دل
هم خضر خان ومشغلهٔ اوز کند او
خاقانی از حریف گزیدن کران گزید
کان را که برگزید گزیدش گزند او
هرچند کان سقط به دمش زنده گشته بود
چون دست یافت سوخت و را سقط زند او
خورشید دیده ای که کند آب را بلند
سردی آب بین که شود چشم بند او
حاسد که بیند این سخن همچو شیر و می
سرکه نماید آن، سخن لوزه کند او